اشکان امیری
شهر سرگرمی 
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اشکان امیری ، ♥علامه حلی ناحیه2 کرمان♥ و آدرس a.h.k.2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





در انبار کالایی،کارگر بی سوادی کار می کرد! او موظف بود،کالا های داخل هر گونی را شمارش کرده و در صورت صحیح بودن تعداد،روی گونی بنویسد:all correct.چون این کارگر بی سواد بود و طرز نوشتن این کلمه را بلد نبود،بنابرین با استفاده از صدای اول کلمه ها علامتی روی گونی می گذاشت.به این صورت که به جای all از o و به جای correct از k استفاده می کرد و روی گونی ا می نوشت:OK!

استفاده از کلمه OK به تدریج همه گیر شده و امروزه مردم سراسر دنیا این اصطلاح را به خوبی می شناسند و به کار می برند!

 

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:50 ] [ Ashkan amiri ]

روزی پسر جوانی در حال عبور از مزرعه ای بود.دختری به همراه پدرش در آن مزرعه مشغول کار بودند.پسر با دیدن آن دختر عاشق او می شود وبرای خاستگاری از دختر جلو می رود.

پدر دختر وقتی تقاضای پسر را می شنود کمی فکر می کند ومی گوید:من شرطی دارم.آیا آن را قبول می کنی؟
پسر:هرچه باشد قبول می کنم.
پدر:من سه گاو را یکی یکی رها می کنم.تو باید دم یکی از آنها را بگیری.
پسر که شگفت زده شده بود با خیال  اینکه شرط آسانی است بلافاصله قبول کرد.
گاو اول رها شد،گاوی بزرگ وخشمگین.پسر کمی ترسید وعقب رفت وبا خود فکر کرد هنوز دو گاو دیگر مانده.پس اجازه داد گاو اول برود.
گاو دوم رها شد.این بار هم گاوی خشمگین بود.اما کوچکتر از اولی.پس پسر با خود فکر کرد گاو سوم را حتما می گیرد چون به احتمال زیاد کوچکتر وضعیف تر خواهد بود.
گاو سوم رها شد.گاوی کوچک ولاغر.پسر بسیار خوشحال وشادمانه به طرف گاو رفت تا دمش را بگیرذ.اما گاو دم نداشت!!

آری فرصت های زندگی این چنین می گذرند...

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:46 ] [ Ashkan amiri ]

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

« ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.


سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:28 ] [ Ashkan amiri ]

در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله ای که کنار پنجره نشسته بود پر از شور
و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت
را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد
مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته
بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک
بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با
قطار حرکت می کنند."

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی
دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره
فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید!
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای
پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من
برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:22 ] [ Ashkan amiri ]

جمعیت بی صبرانه منتظر اجرای نمایش بودند ٬ صدای تشویق قطع نمیشد .
با کنار رفتن پرده اشتیاق چندین ساله جمعیت برای شنیدن صدای ویلون مشهور ترین نوازده چندبرابر شده بود .
پرده کنار رفت و پیرمردی با لباس مندرس نمایان شد و صدای کف زدن مردم با تعجب و شرمساری قطع شد
همان پیرمردی بود که هنگام ورود به تالار ٬ جلوی در ایستاده بود و می نواخت تا نوجه مردم را جلب کند ولی فقط چند سکه جمع کرده بود .

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:18 ] [ Ashkan amiri ]

اگر داوطلبی در کنکور قبول نشد هیچ تقصیری نداردچرا که سال فقط 365 روز است.
در حالی که:

1) سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط

برای استراحت است

به این ترتیب 313 روز باقی میماند.

2) حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی

است که به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق

برای یک فرد نرمال مشکل است.

بنابراین 263 روز دیگر باقی میماند.

3) در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است

که جمعا" 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند.

4) اما سلامتی جسم و روح روزانه

1 ساعت تفریح را میطلبد که جمعا" 15 روز میشود.

پس 126 در روز باقی میماند.

5) طبیعتا" 2 ساعت در روز برای خوردن

غذا لازم است که در کل 30 روز میشود.

پس 96 روز باقی میماند.

6) 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل

افکار به صورت تلفنی لازم است.

چرا که انسان موجودی اجتماعی است.

این خود 15 روز است.

پس 81 روز باقی میماند.

7) روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود

اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند.

8) تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست

کم 30 روز در سال هستند.

پس 16 روز باقی میماند.

9) در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید.

پس 6 روز باقی میماند.

10) در سال حداقل 3 روز به بیماری

طی میشود و 3 روز دیگر باقی است.

11) سینما رفتن و سایر امور شخصی

هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند.

12) 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست.

چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟!!

نتیجه ی اخلاقی: پس یک داوطلب نرمال نمیتواند

امیدی برای قبولی در دانشگاه داشته باشد

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:7 ] [ Ashkan amiri ]

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شونددر محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند ،بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آوردهبودند. دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که«پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد، دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:5 ] [ Ashkan amiri ]

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

 

 

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد

 

 

 

 

استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟

 

 

 

 

شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا

 

 

 

 

استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!”

 

 

 

 

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

 

 

 

 

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟

 

 

 

 

استاد پاسخ داد: “البته

 

 

 

 

شاگرد ایستاد و پرسید: “استاد, سرما وجود دارد؟

 

 

 

 

استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟

 

 

 

 

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

 

 

 

 

مرد جوان گفت: “در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (۴۶۰- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.” شاگرد ادامه داد: “استاد تاریکی وجود دارد؟

 

 

 

 

استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد

 

 

 

 

شاگرد گفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.”

 

 

 

 

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟

 

 

 

 

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: “البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.”

 

 

 

 

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

 

 

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !

 

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:0 ] [ Ashkan amiri ]

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین ، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت : سلام ! رییس پرسید : بابا خونس ؟ صدای کوچک نجواکنان گفت : بله ! رییس گفت می تونم با او صحبت کنم ؟ کودکی خیلی آهسته گفت : نه !!!! رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند ، گفت : مامانت اونجاس ؟ کودک جواب داد : بله !!! رییس به سرعت گفت : می تونم با او صحبت کنم ؟ دوباره صدای کوچک گفت : نه !!!

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید :  آیا کس دیگری آنجا هست ؟ کودک زمزمه کنان پاسخ داد : بله ، یک پلیس !

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند ، پرسید : آیا می تونم با پلیس صحبت کنم ؟ کودک خیلی آهسته پاسخ داد : نه ، او مشغول است ؟ رییس گفت : مشغول چه کاری است ؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد : مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید : «این چه صدایی است ؟ صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت : یک هلی کوپتر !!!

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید : آنجا چه خبر است ؟ کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد : گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند. رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود ، نگران و حتی کمی لرزان پرسید : آنها دنبال چی می گردند ؟ کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد : من !!!!!!!

 

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:55 ] [ Ashkan amiri ]

 

 

 

 

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود : شما در این مکان غذا میل بفرمایید ، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد !!! راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد ! بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود ، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است !!!


با تعجب گفت : مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت ؟
خدمتگزار با لبخند جواب داد : چرا قربان ، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست !!!

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:52 ] [ Ashkan amiri ]

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. 


و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

 

 

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:50 ] [ Ashkan amiri ]

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست .پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید :"یک بستنی میوه   ای چند است؟"پیشخدمت پاسخ داد :"50 سنت ".پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید :"یک بستنی ساده چند است؟"

در همین حال ،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با اعصبانیت پاسخ داد :"35 سنت"

پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت "لطفا یک بستنی ساده"

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد . آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، 2سکه 5سنتی و 5سکه 1سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت!!!!!!!!

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:48 ] [ Ashkan amiri ]

در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.
روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد .
آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم.
مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد.
بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند.
بنا بر این تا قبل از آمد مرد به دربار رجوع می کند و می گوید :

دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.


فردای آن روز مرد آب فروش به بهرام میگوید که بمان تا بروم و قدری پول در بیاورم.
مرد آب فروش هرچه در بازار گشت هیچ کس از او آب نخرید.
در آخر مرد آب فروش که دید نمیتواند برای میهمان خویش آب تهیه کند مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد.

بهرام او را گفت : تو چگونه پول در آوردی ؟
مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید ؟
مرد گفت : مشک آب خویش را فروختم ، تو نگران نباش و میل کن فردا رود برای خویش فکری خواهم کرد .
بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت من میهمانم و امشب را جا می خواهم .
مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد .
فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطتنت جلوس کرده بود آن دو مرد یعنی تاجر و آب فروش را اظهار کرد.
هر دوی آنان که دیدند آن مرد شخص شاه شاهان – امپراطوری ایران بوده بسیار هراسیدند.
بهرام از مرد آب فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت.
بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب فروش بدهند تا یا بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت ، مردانگی و مهمان نوازی خویش را حفظ کند .

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:45 ] [ Ashkan amiri ]
[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:42 ] [ Ashkan amiri ]

مردی به

استخدام

یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره

داخلی

را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

 

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

 

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی

شرکت

هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی

حرف

میزنی، بیچاره.»

مدیر

 

اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:39 ] [ Ashkan amiri ]

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد...!
شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد یا ...؟!

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:6 ] [ Ashkan amiri ]

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

 

سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.

او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:0 ] [ Ashkan amiri ]

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال
فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!

نکته : رقابت هیچگاه سکون نمی شناسد

 

 

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 17:50 ] [ Ashkan amiri ]

مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟
متقاضی : 499 عدد !
مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.
متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!
مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضی...ح دهید !
متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!
مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جزیکی. اون کیه ؟
متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!
مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟
متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!
مصاحبه کننده : سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟
متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرقشد ؟
مصاحبه کننده : نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد !!! شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا :|

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 17:47 ] [ Ashkan amiri ]

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

 

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

 

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید...

 

 


ادامه مطلب
[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 17:38 ] [ Ashkan amiri ]

استراتژی من موقع درس خوندن:

این که نمیاد ...

این هم که آسونه خوب !

اینو صد بارم بخونم نمیفهممش !

چه مطلب بزرگی بیخیال بخونمش به چه کار !

هورا درسم تموم شد حالا برم بازی کنم !!!!

[ سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:سرگرمی های علامه حلی ناحیه2 کرمان,اشکان امیری, ] [ 15:28 ] [ Ashkan amiri ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید.
موضوعات وب
آرشيو مطالب
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 172
بازدید ماه : 220
بازدید کل : 35809
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1


بازی آنلاین




 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد