اشکان امیری شهر سرگرمی
| ||
|
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟
[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:50 ] [ Ashkan amiri ]
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست .پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید :"یک بستنی میوه ای چند است؟"پیشخدمت پاسخ داد :"50 سنت ".پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید :"یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال ،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با اعصبانیت پاسخ داد :"35 سنت" پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت "لطفا یک بستنی ساده" پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد . آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، 2سکه 5سنتی و 5سکه 1سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت!!!!!!!! [ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:48 ] [ Ashkan amiri ]
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود. دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.
بهرام او را گفت : تو چگونه پول در آوردی ؟ [ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:45 ] [ Ashkan amiri ]
[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:42 ] [ Ashkan amiri ]
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.» صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی هستم، احمق.» مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی میزنی، بیچاره.»
اجرایی گفت: «نه» کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت. [ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:39 ] [ Ashkan amiri ]
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ [ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:6 ] [ Ashkan amiri ]
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت. او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید! [ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 18:0 ] [ Ashkan amiri ]
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 17:50 ] [ Ashkan amiri ]
مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟ [ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 17:47 ] [ Ashkan amiri ]
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید...
ادامه مطلب [ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 17:38 ] [ Ashkan amiri ]
استراتژی من موقع درس خوندن: این که نمیاد ... این هم که آسونه خوب ! اینو صد بارم بخونم نمیفهممش ! چه مطلب بزرگی بیخیال بخونمش به چه کار ! هورا درسم تموم شد حالا برم بازی کنم !!!! [ سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:سرگرمی های علامه حلی ناحیه2 کرمان,اشکان امیری, ] [ 15:28 ] [ Ashkan amiri ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |